در مورد همه چی

سروربوت نیمباز

رمزبسم ا...

رمز بسم الله

گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد...
در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید

ب

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: داستان الزایمر،کی پول قرض کنیم،رمز بسم ا, , , ,
نويسنده : حسین


چه وقت قرض بگیریم؟

روزى یکی از صحابی در کنار مسجد نشسته بود. مرد فقیرى از او کمک مالى خواست. صحابی پنج درهم به وى داد. مرد فقیر گفت: مرا نزد کسى راهنمایى کن که کمک بیشترى به من بکند. صحابی به طرف حضرت مجتبى و حسین بن على (ع) و عبدالله جعفر، که در گوشه‏‌اى از مسجد نشسته بودند، اشاره کرد و گفت: نزد این چند نفر جوان که در آنجا نشسته‌‏اند برو و از آنها کمک بخواه.
وى پیش آنها رفت و اظهار مطلب کرد. حضرت مجتبى (ع) فرمود: از دیگران کمک مالى خواستن، تنها در سه مورد رواست: دیه‏‌اى به گردن انسان باشد و از پرداخت آن به کلى عاجز شود، یا بدهى کمرشکن داشته باشد و از عهد پرداخت آن بر نیاید، و یا فقیر و درمانده شود و دستش به جایى نرسد. آیا کدام یک از اینها براى تو پیش آمده است؟ (3)
گفت: اتفاقا گرفتارى من یکى از همین سه چیز است. حضرت مجتبى (ع) پنجاه دینار به وى داد. به پیروى از آن حضرت، حسین بن على (ع) چهل و نه دینار و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دینار به وى دادند.
فقیر موقع بازگشت، از کنار صحابی گذشت. صحابی گفت: چه کردى؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادى، ولى هیچ نپرسیدى پول را براى چه منظورى مى‏‌خواهم؟ اما وقتى پیش آن سه نفر رفتم یکى از آنها (حسن بن على) در مورد مصرف پول از من سوال کرد و من جواب دادم و آنگاه هر کدام این مقدار به من عطا کردند.
صحابی گفت: این خاندان، کانون علم و حکمت و سرچشمه نیکى و فضیلتند، نظیر آنها را کى توان یافت؟

ب

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه,
نويسنده : حسین


عاقبت خوارداشتن برادر مومن

عاقبت خوار داشتن برادر مومن
غلام گفت: خانه نیست. آن مرد بازگشت و غلام نیز به درون خانه نزد آقایش رفت. آقایش به او گفت: چه کسی بود که در زد؟ غلام پاسخ داد: فلانی، و من به او گفتم که شما خانه نیستید. آن مرد ساکت ماند و اهمیتی نداد و غلام خویش را سرزنش نکرد و کسی از آنان از این که آن مرد از داخل شدن منع شده است، اندوهگین نشد و آنان همچنان به سخن خویش ادامه دادند.
فردا صبح زود، مرد نزد آن گروه رفت و به آنان برخورد، در حالی که بیرون آمده بودند تا به باغی روند. مرد بر آنان سلام داد و گفت: آیا اجازه می دهید من نیز با شما همرا شوم؟ آنان وی را گفتند: آری، اما از جهت رفتار روز گدشته خویش از او عذرخاهی نکردند چرا که آن مرد، مردی نیازمند، فقیر و ضعیف الحال بود. پس چون به راهی می رفتند، ناگهان ابری بر آنان سایه گسترد و آنان گمان بردند که باران خواهد آمد، از این رو شتابان رفتند. هنگامی که ابر بالای سر آنان قرار گرفت، ندا دهنده ای از دل ابر، ندا برآورد: ای آتش! آنان را بگیر، و من جبرئیل، فرستاده خداوندم. بدین هنگام آتشی از دل ابر آن سه نفر را در ربود و آن مرد از آنچه بر سر آن سه نفر آمده بود، هراسان و شگفت بر جای ماند و نمی دانست سبب آن چیست؟



آن مرد به شهر بازگشت و یوشع بن نون (ع) را دید و او را از ماجرا و آن چه دیده و شنیده بود، خبر داد.
یوشع بن نون (ع) فرمود: آیا نمی دانی که خداوند از آنان راضی بود، لیک به خاطر کاری که با تو کردند بر آنان خشم گرفت؟
مرد عرض کرد: با من چه کردند؟
یوشع (ع) ماجرا را برای او بازگو کرد، مرد عرض کرد: من آنان را حلال می کنم و از آنان درمی گذرم.
یوشع (ع) فرمود: اگر این پیشتر می بود، سودشان می رساند، اما اینک نه، و بسا که بعدها سودشان رسانَد

ب

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه ,
نويسنده : حسین


الزایمر

الزایمر

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..
  پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است...

ب

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه,
نويسنده : حسین


جملات زیبا درباره تنهایی

یک دوست خیالی که واقعا دوستت باشه

خیلی بهتر از

یک دوست واقعی که خیال می کنی دوستته

*

*

*

جالب است ثبت احوال همه چیز را در شناسنامه ام نوشته است به جز احوالم

*

*

*

ماهیگیر دلش سوخت

این بار ماهی بود که از تنهایی قلاب را

رها نمی کرد...

*

*

*

خدایا درمن کسی هست که صدا می زند تو را

به فریادش برس

*

*

گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتر است

داشتن بعضی ها، تنها ترت می کند

*

*

بزرگترین موفقیت زندگی ام این بوده که با چشم های خودم ببینم

که چه طور فراموشم می کنند

*

*

همه ی فعل هایم ماضی اند

ماضی بعید

ماضی خیلی خیلی بعید

دلم برای یک حال ساده تنگ شده است

*

*

 

ب

:: موضوعات مرتبط: جملات زیبا درباره تنهایی، ،
:: برچسب‌ها: جملات زیبا درباره تنهایی,
نويسنده : حسین


اس ام اس عاشقانه

•.••• asheghaneh

صبر کن

عشق که شکل گرفت

لب ، قلب ، چشم ، گویا می شود و ذهن پاک می شود از غبار!

آن وقت با من باش ، همیشه ی من …











قلب من سکونت نگاه کسی است که

از اعماق وجودم دوستش دارم حتی در فاصله ها









مثل هوا در کنار تو ام

نه جای کسی را تنگ میکنم

نه کسی مرا می بیند







من از تمام دنیا

فقط آن دایره مشکی چشمان تو را میخواهم

وقتی که در شفافیتش بازتاب عکس خودم را میبینم



.



•دلم از هزار راه رفته بی تو باز گشته است

ایوب هم اگر بود چشم می بست از انتظار آمدنت





.

.آدمهای شکسته دو دسته اند :

آنهایی که یهویی از دست یک نفر افتاده اند

آنهایی که یواش یواش از دست همه ترک برداشته اند


بی تو

خانه ام را

شناسنامه ام را

گهواره ام را پیدا نمی کنم

بگذار گورم را هم گم کنم !




زندگی تمامش خطای دید است

من فقط تو را می بینم و تو فقط من را نمی بینی !




سلامتی رفیقی که وقتی بهش میگی دلم گرفته بیا بریم بیرون

فقط یک کلمه میگه “ساعت چند” ؟




گذشتم ، گذشتی !

من از یک دنیا برای تو و تو از من برای•
.

.

.
لبخند زدی بهار با آن آمد

یک باغ پر از نرگس و ریحان آمد
.

.

.
ای دست بلند آسمان در دستت

من نام تو را خواندم و باران آمد

         ........ . ...................:

ب

:: موضوعات مرتبط: اس ام اس عاشقانه، ،
:: برچسب‌ها: اس ام اس عاشقانه، اس ام اس تنهایی,
نويسنده : حسین


داستان باران

نجوای دل

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.

در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ آنقدر آهسته که فقط خودشان دو تا صدای هم را می‌شنیدند. در گوشه‌ای دیگر دو زوج پیر روبه‌روی هم نشسته بودند و در سکوت به هم خیره شده و مشغول نوشیدن چای بودند. در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان به حدی ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد.

یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: “آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد می‌زنند؟”
شیوانا پاسخ داد: “وقتی دل‌ آدم‌ها از یکدیگر دور می‌شود آنها برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند مجبورند عصبانی شوند و سر هم داد بزنند. هرچه دل‌ها از هم دورتر باشد و روابط بین انسان‌ها سردتر باشد میزان داد و فریاد آنها روی سر هم بیشتر و بلندتر است. وقتی دل‌ها نزدیک هم باشد فقط با یک پچ‌پچ آهسته هم می‌توان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد. درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا می‌کنند. اما وقتی دل‌ها با یکدیگر یکی می‌شود و هر دو نفر سمت نگاهشان یکی می‌شود، همین که به هم نگاه کنند یک دنیا جمله و عبارت محبت‌آمیز رد و بدل می‌شود و هیچ‌کس هم خبردار نمی‌شود. درست مثل آن دو زوج پیر که در سکوت از کنار هم بودن لذت می‌برند. هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد می‌زنند بدانید که دل‌هایشان از هم دور شده است و بین خودشان فاصله زیادی می‌بینند که مجبور شده‌اند به داد و فریاد متوسل شوند

ب
نويسنده : حسین


داستان

مرد وفادار

روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی‌تفاوت شده است و او می‌ترسد که نکند مرد زندگی‌اش دلش را به دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید: “آیا مرد نگران سلامتی او و بچه‌هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می‌کند؟!” زن پاسخ داد: “آری، در رفع نیازهای ما سنگ تمام می‌گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی‌کند!” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!”

دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت: “به مرد زندگی‌اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی‌آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می‌ترسد مردش را از دست بدهد.” شیوانا از زن خواست تا بی‌خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.

روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه‌اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی‌خبر منزل را ترک کرده اند.. شیوانا تبسمی کرد و گفت: “نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد.”

شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت: “ای کاش پیش شما نمی‌آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می‌گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد.”

زن به شدت می‌گریست و از بی‌وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. شیوانا دستی به صورت خود کشید و خطاب به زن گفت: “هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی‌مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!” زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی‌اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد.

سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد.

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید: “شوهرت چطور است؟!” زن با تبسم گفت: “هنوز نگران من و فرزندانم است؛ بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم

ب

:: برچسب‌ها: داستان ,
نويسنده : حسین